...یادداشــــــــــــــــــــــت های من

بوی مهربانی می آیــــــــــــــــــد...کجا ایستاده ای؟! در مسیر باد؟

شایــــــــــــد تو پیدایم کنی

میشود قایم شوم شاید تو پیدایم کنی

کاش یکبار چشم بگذاری نمایانم کنی

گم شوم ایکاش در این شهر عشق

لای این شبرنگ ها شاید تو پیدایم کنی

درغیابت چادری را میکشم روی سرم

در امید لحظه ای هستم تو بیدارم کنی

گاه گاهی گر صدای خنده ام را میبرم تا آسمان

زیرچشمی در برت هستم تماشایم کنی

من برای گم شدن در بی کران شهر تو

قطره قطره خون چکاندم تا تو دریایم کنی

لا به لای چین و چاک صورتم جا میدهد

این زمان نقش تورا شاید تو زیبایم کنی

نوکران ِسرزمین ِچشم های ِنافذت

اینقدرمهمان نوازند؟پس چراخاکم کنی

گاه گاهی میزنم از روی عادت سرفه ای

تا که باشی در حوالی و تماشایم کنی

 

[ دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:شعر های عاشقانه, ] [ 1:44 ] [ باران ] [ ]

تنهایی آغاز میشود

بوی تو

از خاک برمی خیزد

و با یاکریم ها به پرواز در می آید

پنجشنبه است دلبرکم

تکان های دستم را ببین

بوی تو پر میکشد تا من

بوی تو دست می شود

حلقه بر گردنم

بوی تو لب می شود

می خندد

بوسه می شود بر پیشانی ام

چشم می شود

اخم می کند به بی قراری ام

 

بوی تو

بوی تو

بوی تو دلتنگم می کند

بغض که می شوم پر میکشی

و تنهایی آغاز می شود

 

هر روز من بی تو

پنجشنبه است دلبرکم

تکان های شانه ام را ببین!

 

[ پنج شنبه 3 مرداد 1392برچسب:شعر های عاشقانه, ] [ 4:42 ] [ باران ] [ ]

قطار

سوت میکشد قطار

دیگر وقت رفتن است

و من از پشت پنجره

با چنان بُهتی به شهر نگاه میکنم

که گویی تمام خاطراتم را جا گذاشته ام

آری ، تو را جا گذاشته ام ...

قطار میرود

و بدون اینکه کسی بدرقه ام کند

دور میشویم از هم

و من متنفّر میشوم

از شهری که قطارهایش

مرا از تو دور میکند ...

 

[ پنج شنبه 20 تير 1392برچسب:داستان کوتاه غمگین,داستان های عاشقانه,شعر های عاشقانه, ] [ 13:1 ] [ باران ] [ ]

تابستان نگاهت

تابستان نگاه تورا

تا اسمان به بالا رفته ام.

اينجا چقدر هواي تو

بر دلم زياد است.

اينجا چقدر بوسه هاي تير ماهي

آفتاب داغ است.

دستهايم را به قنوت گرفته ام،

تا كه شايد خرمني از خوشه هاي نگاهت

دستاويز وجودم باشد.

تنها يك گام مانده است تا...

صبر داشته باش.

[ چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:داستان کوتاه غمگین,داستان های عاشقانه,شعر های عاشقانه, ] [ 19:6 ] [ باران ] [ ]

اشک آسمــــــــــــــان

 

هوای شهر بارانی است...
نمیدانم باز چه شده که اسمان بغض کرده و اشکهایش را بر روی سرم میریزد

اهمیت نمیدهم...!

چترم را باز میکنم و بی تفاوت میگذرم...

بگذار هر چقدر که میخواهد اشک بریزد...بگذار تا خالی شود

اما...

اما کمی ان طرف تر دختر خردسالی زیر اشک های اسمان خیس میشد

کمی که جلوتر رفتم دیدم

پا به پای اسمان اشک هم میریزد

دلیلش را که جویا شدم

مکثی کرد و هق هق کنان گفت:مو...مورچ...مورچه ها...
.
.
مورچه ها چی؟!!!
.
.
مورچه کوچولوها خیس شدن......غرق شدن ...مورچه کوجولوها مردن...واسه همینم دلم
براشون سوخت...گریه کردم...

 

تا این جمله را شنیدم به خودم امدم...دلم گرفت... چترم را بستم و من هم زیر اشک های
اسمان خیس شدم....

.

.

حال دلیل اشک های اسمان را که بی تفاوت از کنارش گذشتم میفهمم!!!

اری...میفهمم...!

گویا خدا هم دلش برای غرق شدن بندگانش میسوزد...!

 

 

[ یک شنبه 17 بهمن 1391برچسب:داستان کوتاه غمگین,داستان های عاشقانه,شعر های عاشقانه, ] [ 22:30 ] [ باران ] [ ]